ناســيوناليسـم
این متن شامل 163 صفحه می باشد
- تعريف دولت و عناصر آن
مفهوم دولت[1] تا سدهي شانزدهم رواج سياسي نیافت. نخستين كاربرد آن در بحث عملي به نيكولو ماكياولي[2] (1527-1469) نسبت داده ميشود. مفهوم دولت نو در بخش عمدهي اروپاي سدههاي ميانه، به تدريج پديدار شد، در آن زمان دولت را با اقتدار عالي برابر ميدانستند. متفكّران و پژوهشگران سياسي در مورد تعريف دولت توافق نظر ندارند و اين اختلاف نظر بیش از هر چيز به گوناگوني انديشهها در مورد سرشت دولت كه بر تعريفها اثر ميگذارد، مربوط است. بايد گفت كه روي هم رفته سه گونه تعريف از دولت وجود دارد: تعريف فلسفي، تعريف سياسي و تعريف حقوقي.
1-1 تعريف فلسفي: داراي يك هدف اصلي است: كه ويژگيهاي ضروري و بسندهي دولت كمال مطلوب، دولت خوب، يا دولت كامل را توصيف ميكند از لحاظ فلسفي سه مكتب وجود دارد:
الف- دولت براي ايجاد هماهنگي ميان اجزاي گوناگون و ضروري جامعه وجود دارد. اين نظريه به فيلسوفاني مانند افلاطون، ارسطو، آباء كليسا- از جمله آكوئيناس- و همچنین سيسرون تعلق دارد.
ب- دولت در نتيجهي يك «قرارداد اجتماعي» به وجود آمده است. اين نظریه به فيلسوفاني مانند هابز، و روسو تعلق دارد.
پ- دولت در نتيجه مبارزه ميان نيروهاي متضّاد اجتماعي پديدار شده است. ماركس و پيروان او اين نظر را ارائه كردهاند.
1-2 تعريف سياسي: در اين نظر گفته ميشود كه جامعه از صورت بنديهاي بسيار ساده تا بسيار پيچيده، بر پايهي تغييرات در نظام توليد، رشد مييابد؛ زيرا انسان نيازهاي اساسي دارد كه بدون توليد كردن تأمين نميشود. در جريان اين توليد، گروهها و طبقات اجتماعي و اقتصادي پديدار شدند. ماركس و انگلس عقيده داشتند كه در روند پيدايش طبقات، كار انسان از او بيگانه شد و انسان پيوسته ميكوشد تا بر خودبيگانگي مادي و معنوي فائق آيد.
1-3 تعريف حقوقي: دولت آن واحدي است كه بايد اين ويژگيها را داشته باشد:
سرزمين، ملّت(جمعيّت)، حاكميت(انحصار قدرت)، حكومت.
قبل از پرداختن به عناصر بنيادي دولت، به تعريف جامعي از دولت ميپردازيم كه «ژرژ بوردو»[3]از سياستشناسان بنام فرانسه بيان كرده است: «دولت، «قدرت نهادينه» است. زيرا دولت نهادي است كه از طريق سازمانهاي خود به حاكميّت ملّي تبلور ميبخشد و ادارهي امور همگاني را بر عهده ميگيرد، بدون آنكه جنبه شخصي يا گروهي داشته باشد» (نقيبزاده، 1380: 179).
دولت به عنوان مجموعهاي بسيار پيچيده كه بر تمامي نظام اجتماعي انسان تسلّط دارد، بر بنيادهايي استوار است كه بدون اين عناصر نميتواند پيوندي ارگانيك متعادل و يكپارچه به وجود آورد و اين عناصر عبارتند از:
سرزمين: ژان گاتمن[4] اين تعريف را از سرزمين در رابطه با «حاكميت» حكومت ارائه داده است: سرزمين بخشي از جلوهگاه جغرافيايي است كه با ادامه فيزيكي قلمرو يك حكومت برابري پيدا ميكند. اين مفهوم گستره فيزيكي و حمايت سياسي است كه يك ساختار حكومتي به خود ميگيرد. اين مفهوم، پهنه فيزيكي يك سيستم سياسي را معرفي ميكند كه در حكومتي ملّي[5] و يا در بخشي از آن كه از گونهاي اقتدار برخوردار باشد، قوام ميگيرد (مجتهدزاده، 1381: 38-39).
ملّت: اندیشهي ملّت در انقلاب فرانسه اعتبار خاصي پيدا كرد و دولتها به اعتبار نمايندگي ملّت خود قدر و قيمت پيدا كردند. وطنپرستي و ملّتخواهي از قديم در ژرفاي انديشه انسانها وجود داشته است و ادبيّات همهي كشورها جلوههاي زيبايي از آن را به نمايش گذاشتهاند. امّا دولتهاي امروز كه به «دولت- ملّت» هم مشهورند عنصر دوم خود را از انقلاب فرانسه به بعد باز يافتند، هر دولتي كه صاحب ملّتي يكپارچه، همبسته و متّحد باشد از قدرت و قوام و پشتوانه عظيمي برخوردار است.
حاكميّت: بر قدرت قانوني بالاتر و برتري دلالت ميكند كه هيچ قدرت قانوني ديگری، برتر از آن وجود ندارد. «حاكميت دو جنبه دارد:
جنبهي اوّل آن، برتري داخلي دولت در سرزمين خويش است و مفهوم جنبهي دوّم آن، اين است كه دولت استقلال خارجي كامل داشته و از مداخلهي دولت و يا قدرت سياسي ديگري مانند سازمانهاي بينالمللي بري است» (طاهري، 1378: 82).
در عين حال بايد اذعان كرد كه مفهوم حاكميّت جنبه اطلاق خود را از دست داده است. وابستگي متقابل اقتصادي، وجود نيروهاي فراملّي و مداخله سازمانهاي بينالمللي حاكميّت دولتها را تضعيف كرده است.
حكومت: اگر مسألهي حاكميّت حل شود سازماني لازم است تا به اين حاكميّت عينيّت بخشد. آن سازمان، حكومت است كه با ارادهي مردم و تأييد آنها شكل ميگيرد. سه عنصر ديگر حالتی تأسيسی دارند و وظيفهاي بر عهدهي آنها نيست. «تنها حكومت است كه به عنوان عنصر زنده، كار تدوين استراتژي، برنامهريزي و انجام وظايف دولت را بر عهده دارد و در نتيجه بصورت چشمگيرترين عنصر دولت در عرصهي زندگي يك ملّت جلوهگر ميشود و بايد از كارآيي بالايي برخوردار باشد» (نقيبزاده،1380: 182-185).
2- تعريف ملّت و عناصر آن
كلمهي «ملّت»[6] كه از قرن سيزدهم باب شده، از واژه ای به معني متولّد شدن[7] مشتق شده است. اين كلمه در شكل «نیشن»، اشاره به گروهي از مردم داشت كه بر مبناي اصل و نسب يا محلّ تولّد، با يكديگر پيوند داشتند. بنابراين كلمهي «ملّت» در كاربرد اوّليه آن، دلالت بر يك نسل از مردم يا يك گروه نژادي داشت، امّا فاقد اهميّت سياسي بود. فقط در اواخر قرن هجدهم بود كه اين واژه بار سياسي يافت.
در دايرهالمعارف ناسيوناليسم، ملّت اين گونه تعريف ميگردد: «ملّت اجتماعي متصوّر و مفروض است كه اعضايش، برپايهي اسطورههاي جغرافيايي و دنياي جغرافيايي مشترك، به آن احساس تعلّق ميكنند، و نيز اجتماعي سياسي و سرزميني از منافع است كه اعضايش تجهيز شدهاند تا از راه كسب حاكميّت بيشتر بر مكاني كه خانه يا وطن خود ميدانند، كنترل آينده خويش را به دست گيرند» (ماتيل، 1383: 365).
گروهي معتقدند هر ملّتي داراي خصوصياتي ميباشد از قبيل محلّ زندگي، نژاد، مذهب، زبان، مشي سياسي و وفاداري به يك سازمان سياسي خاص، رسوم و آداب مشترك كه اين عوامل را ميتوان عناصر متشكله «ملّت» دانست. همين عوامل هستند كه باعث تشخيص مليّتهاي مختلف از يكديگر ميباشند، ولي ضروريترين عامل تشكيلدهنده مليّت اراده متحّدي است كه بين افراد آن مليّت بهوجود ميآيد و صرف وجود همين اراده است كه ناسيوناليسم را به وجود ميآورد (انصاري، 1345: 11).
با توجه به تعريف ملّت، عناصر تشكيلدهنده آن با تعريفي اجمالي از هر يك در ذيل ارائه ميگردد:
زبان: يكي از عناصر مهمّي كه در وحدت يك گروه انساني مؤثر است، زبان است. اكثر كشورهايي كه در جهان امروز وجود دارند، هر كدام داراي يك زبان مشترك هستند كه ساكنان آن كشور بدان تكّلم ميكنند. درپارهاي از موارد، گروههاي جدايي طلب، تجزيه طلب، از زبان به عنوان سمبل آرزوهاي ناسيوناليستي و ميهنخواهي استفاده ميكنند كه به اين گونه زبانها، زبانهاي سياسي ميگويند.
نژاد: عنصر مهمّ ديگر كه در پيدايش ملّت مؤثر دانسته شده است، نژاد است. در اين زمينه بعضي از انديشمندان معتقد به برابري نژادي نيستند، بلكه معتقدند برخي از آنها بر برخي ديگر برتري دارند.
مذهب: مذهب نيز از جمله عوامل تشكيلدهندهي اجتماعات است و قبل از گسترش مدرنيته، تقسيم جهان بر پايه اين عامل استوار بود، كه پس از آن نقش عامل مذهب در تشكيل اجتماعات كمرنگ تر شد.
سرزمينيا محدوده جغرافيايي: عنصر ديگري كه در تشكيل ملّت سهم نسبتاً زيادي دارد، محدوده جغرافيايي است. وحدت سرزمين نقش فراواني در وحدت ملّت دارد.
تاريخ و فرهنگ: تاريخ و فرهنگ ارتباط تنگاتنگي با يكديگر دارند، به نحوي كه رويدادهاي تاريخي باعث ايجاد روحيّات و آداب و رسوم خاصّي در بين مردم ميشوند و تأثير فراواني در ايجاد و استحكام پيوندهاي آنها دارند، زيرا نوعي حافظه تاريخي مشترك پديد ميآورد كه انسانها، همواره بدان رجوع ميكنند.
روابط اقتصادي و عامل تاريخي: عنصر ديگري كه در تشكيل ملّت نقش دارد، روابط اقتصادي در ميان افراد يك جامعه است و صرف وجود مردماني خاص در قلمروي معين نيست كه يك ملّت را پديد ميآورد بلكه مراودات و ارتباطات بين اين افراد نيز در تشكيل ملّت مؤثر ميباشند، و بالاخره علاوه بر تمام عواملي كه تاكنون به آن پرداخته شد، نقش عامل سياسي نيز در فرآيند ملّت سازي بسيار قوي است تا جايي كه در پارهاي از موارد نقش ساير عناصر متشكله ملّت از قبيل زبان، نژاد، مذهب و ... تحتالشعاع اين عامل واقع ميشود. تفاوت در عناصر فوق سبب پيدايش ملّيتهاي مختلف ميگردد (قمري،1380: 10-19).
3- ناسيوناليسم
پس از بحثهايي كه راجع به ملّت و عناصر تشكيلدهندهي آن شد، در اينجا به تعاريف ناسيوناليسم پرداخته ميشود. بايد توجّه داشت كه دربارهي مفهوم ناسيوناليسم هنوز تعريف دقيق و واحدي ارائه نشده است و صاحب نظران در اين مورد همنظر نيستند و يكي از دلايل مهمّي كه باعث شده تا تعريف واحدي در اين مورد وجود نداشته باشد، تغيير مفهوم ناسيوناليسم با توجه به تحوّلات تاريخي است.
دايرةالمعارف بينالمللي علوم اجتماعي ناسيوناليسم را چنين تعريف كرده است:
« ناسيوناليسم نوعي عقيده سياسي است كه زمينه يكپارچگي جوامع جديد و مشروعيّت ادّعاي آنها براي داشتن اقتدار را فراهم ميآورد. ناسيوناليسم وفاداري اكثريت مردم را متوجّه يك دولت- ملّت مينمايد. خواه اين دولت- ملّت موجود باشد و خواه اين كه به صورت يك خواسته باشد. دولت- ملّت نه تنها به عنوان يك شكل ايدهال «طبيعي» يا «عادي» از نظام سياسي مورد نظر واقع ميشود، بلكه به عنوان يك چارچوب ضروري براي تمام فعّاليتهاي اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي مورد نظر قرار ميگيرد» (قمري، 1380 : 17).
در كتاب «دانشنامه سياسي» ناسيوناليسم به صورت ذيل تعريف شده است:
ناسيوناليسم، به عنوان آگاهي گروهي، حس همبستگي و يگانگي پديد ميآورد كه از اشتراك در عواملي مانند زبان، ارزشهاي اخلاقي، دين، ادبيات، سنّتهاي تاريخي، تاريخ، نمادها و تجربههاي مشترك سرچشمه ميگيرد. ناسيوناليسم همچنين احساس مسئوليت در برابر سرنوشت ملّي و وفاداري به ملّت را در بر دارد كه بر ديگر وفاداريها (مانند وفاداري به خانواده) مقدّم است (آشوري، 1370: 320).
و در تعريفي عامتر ميتوان «ناسيوناليسم» را به صورت ذيل تعريف كرد:« ناسيوناليسم يعني وحدت نظر و شركت در مرام و آرزوي گروهي از مردم بر اساس خصايص ملّي و نژادي براي تشكيل يك حكومت واحد و مقتدر» (بيگدلي، آبان1383: 67).
3-1 تاريخچهي ناسيوناليسم
الف- ناسيوناليسم و روند دولت- ملّتسازي (دولت مطلقه)
ناسيوناليسم زماني مفهوم دارد كه تفكّر يا تصوّري از ملّت داشته باشيم. پس بايد ابتدا چگونگي شكلگيري ملّت و سپس رابطهي آن را با كلمه ناسيوناليسم دريابيم. ملّت يك پديدهي تاريخي سياسي است يعني در مرحلهاي از تاريخ پيدايي انسان در روي زمين و به نيروي انگيزههايي كه بيشتر سياسي بوده كمكم سازمان يافته است. «اصليترين معناي ملّت كه بيش از هر معناي ديگر اين واژه تبلور يافته، معناي سياسي آن است» (هابزبام، 1382: 30).
ملّت به مفهومي كه امروز ما با آن آشناييم، يعني ملّت-كشور، واقعيت تازهاي است كه در گذشتههاي دور وجود نداشته است بلكه بعدها همگام با رشد بورژوازي اروپا جان ميگيرد و عنصرهاي پديد آورنده آن روشنتر و دقيقتر ميشود. پيدايي ملّتها تحت تأثير انگيزههاي بیشمار در درازي سدهها به كندي پديد آمده است. ملّتها با مفهومي كه امروز با آن آشنايي داريم، در عصر جديد شكل ميگيرند. اين روزگار را دوره «تجديد حيات» «رنسانس» مينامند و اين دوره از آن نظر دوره «تجديد حيات» ناميده شده است كه بازگشتي به اصول قبل از پيدايش مسيحيت است.
عصر جديد، عصر انقلاب فرهنگي است كه حدوداً ميان سالهاي 1450 و 1520 ميلادي روي داده است. هدف اصلي اين انقلاب سازگار كردن انسان
[1] - State
[2] - Nicolo Machiavelli
[3]- George Bordue
[4]- Jean Guttmann
[5]- nation state
[6]- nation
[7] - nasci
:: موضوعات مرتبط:
علوم سیاسی ,
,
:: برچسبها:
فایل ,
دانلود فایل ,
ناسیونالیسم ,